رویای ام السلمه از عاشورا(داستان کوتاه)

676565667 - رویای ام السلمه از عاشورا(داستان کوتاه)

با صدای فریادش از خواب بیدار شدم. از سر و صورتش عرق می ریخت و نفس نفس می زد. برایش آب آوردم. توی رختخواب نشست. کوزه کوچک سفالی را نزدیک دهانش بردم. کمی آب خورد و شروع کرد به گریه کردن.

کمی که گریه کرد و آرام شد پرسیدم: چه شده امّ سلمه؟ برای چه گریه می کنی؟

با چشمان اشک آلود گفت: از زمان فوت رسول خدا صلی الله علیه و آله ایشان را در خواب ندیده بودم. امشب به خوابم آمده بود.

خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: بر سرو صورتش خاک نشسته بود. پرسیدم: یا رسول الله، چرا صورت و لباس هایت خاک آلوده است؟

فرمود: الان در کربلا بودم. داشتم برای حسین و اصحابش قبر می کندم.

ام سلمه این را گفت و با دست ها، صورتش را پوشاند و زار زار گریست. از کنار بسترش بلند شدم و سرم را به دیوار گذاشتم؛ صدای هق هقم توی اتاق پیچید.

منبع : راسخون

همچنین بررسی کنید ...

زهیر بن قین بجلی, شجاعی وفادار در رکاب امام حسین (ع)

زهیر بن قین بجلی، یکی از یاران برجسته امام حسین (ع) در واقعه کربلا بود. …